بسم
الله
نمیدونم
از کجا شروع شد فقط یادمه داشتم به امیرحسین میگفتم این دقیقا اون چیزیه که امسال
بهش نیاز داریم و اینکه باید هر چی تردیده بزاریم کنار.
این
مسئله از جهاتی برای ما مهم بود ، یکی اینکه امسال تعداد زیادی نوجوون تو مجموعه
داشتیم و همه هم مشتاق خدمت به امام حسین علیه السلام بودند و از طرفی کار به اون
اندازه کافی تو حین مراسم محرم نبود که همه بتونن توفیق خدمت رو داشته باشند. دوم
اینکه این یک تجربه جدید بود و از جهاتی برای ما وسوسه انگیز که سراغش بریم و
عملیش کنیم!
موضوع
این بود : کفشداری هیات.
اون
طوری که من حساب کرده بودم ما میتونستیم هر شب چهارده نفر نیرو توی کفشداری عضو
بگیریم که البته توی عمل تقریبا درست در اومد.ایده این بود که ما دو طرف ورودی
مسجد که ورودی جلسه میشد رو دو تا کفشداری بزنیم.برای اینکار به خیلی چیزها نیاز
داشتیم و اکثر اون ها رو هم متاسفانه نداشتیم.ولی از اونجایی که تو این کارها کشف
رابطه ی بین علت و معلول سخته و هر غیرممکنی معمولا ممکن میشه ازین لحاظ پشتمون به
صاحب مجلس گرم بود. پس نیت کردیم و یاعلی گفتیم . همه چیز همون نیتشه. تنها کاریه
که خادم انجام میده. بقیه کارا دست یکی دیگه است.
زحمت
اصلی کار افتاده بود رو دوش امیرحسین و من هم مثل همیشه فقط طرح میدادم! موضوع رو
با بزرگتر های مجموعه مطرح کردیم از طیف مخالف و موافق تقریبا بله رو گرفتیم و
دیگه تقریبا فهمیده بودیم که کار شدنیه. خب ولی هنوز خیلی چیزا نیاز داشتیم: اول
قفسه به تعداد کافی حداقل برای 400 جفت کفش ، دو شماره برای قفسه ها و کفش ها و سه
وسایل واکس که البته اینا اساسی ترین نیاز های کفشداری بودند. چیزی که هر دو ،یعنی
هم من و هم امیرحسین بهش فکر میکردیم این بود که این کار یک تزیینات خوب میخواد.
چون هم ورودی جلسه بود و مطلع شعر روضه ی ما (این انگار یه قانونه که همه ی کار
متاثر از مطلع اونه) هم اینکه دوست داشتیم در شان جلسه امام حسین (ع) کار انجام
داده باشیم...
پس
دوتایی نشستیم طرح داخلی کار که شامل سردر های غرفه کفشداری و میزهای تحویل کفش ها
می شد رو ریختیم.الان دیگه میشد اون چیزی که تا یک هفته ی پیش فقط ایده شو مطرح
میکردیم رو در کالبد طراحی به واقعیت نزدیک تر دید.


ولی
هنوز یه مشکل بزرگ داشتیم.قفسه.هر جا رو گشته بودیم به هر کس زنگ زده بودیم جواب
منفی بود. بودجه ی آنچنانی هم نداشتیم که بخوایم قفسه بخریم. اگر قفسه جور نمی شد
باید قید کار رو میزدیم . من داشتم توی طرح ساختن قفسه با هزینه کم کار میکردم که
امیرحسین بهم خبر رسوند که پیدا شد. فهمیدیم که یکی از بچه ها ، پدرش یک عالمه
قفسه داره که بالا پشت بومشون خاک میخوره. آب در کوزه ما گرد جهان می گشتیم...
امیرحسین
میگفت خوشم میاد خودش جور میشه...راست میگفت آخه مدیریت دست مدبر ترین شخص عالم
بود. یکی از دلایلی که من معتقدم کار هیاتی جزو منظم ترین کارهاست همینه. ولی
متاسفانه چون با عقل ماها نمیشه این رابطه های پیچیده رو کشف کرد اسمش رو میذارن
بی نظمی.
همه
ی اونچه که نیاز بود خریداری شده بود. شب ها از بعد از نماز مغرب و عشا شروع به
کار میکردیم. اینجا بود که میشد فهمید وقتی میگن محبت امام حسین علیه اسلام فطریه
یعنی چی. هرشب حداقل ده پانزده تا نوجوون با عشق و بدون خستگی کار میکردن. این ها
همونایی بودن که هفته پیش اگر یک کاری بهشون میگفتی از زیرش در میرفتن ، چنان مطیع
شده بودند که ما در عجب بودیم.تعجبی نبود چون اینجا امر، امر یکی دیگه بود.خیلی
عجیبه ، محبت انقدر عمیق باشه... میگن محبت عمیق لازمه اش شناخت عمیقه ،ولی انگار
این جا رابطه ای بین علت و معلول نبود... عشق ازلی بود و ابدی.و این بچه ها چون
قلبشون از سیاهیا پاک بود بهتر حس میکردن این لذت روحانی رو...شب ها تا ساعت ده
کار می کردیم و بعد به زور از مسجد بیرونشون میکردیم!



(سر این که متن روی سردر ها چه محتوایی داشته باشه خیلی بحث کردیم از آیه و حدیث گرفته تا اسم شهدا و دوبیتی های مختلف ولی خب آخر کار رسیدیم به این دوبیتی : اصلا حسین جنس غمش فرق می کند...)
میزهای
کفشداری رو تقریبا تماما خود بچه ها زحمت شو کشیده بودن ، دیگه فنی شده بودن.از
اندازه زدن چوب و میخ زدن و منگنه زدن گرفته تا پیچ پرچ کردن و برش کارتن پلاست و
کارهای دیگه... یک برش چوب بود که اونم چون کار با دستگاه برش خطرناک بود اون رو
بزرگتر ها انجام میدادن.این بچه ها بعضا همون بچه هایی بودن که شاید پدر مادرهاشون
اجازه نمیدادن دست به چکش و منگنه پرت و کن و اینجور وسایل بزنن ... حالا پدراشون
میومدن و از دیدن اینکه بچه هاشون دارند کار میکنند اونم کارهایی به این سختی عشق
میکردند....
کار
سردرها هم تموم شد البته با اون چیزی که طراحی کرده بودیم متفاوت شده بود ولی راضی
بودیم. تو شبهای آخر مونده به محرم هم شماره ها رو داده بودیم برای چاپ و بعضی بچه
ها رو گذاشته بودیم برای چسبوندن شماره ها روی پلاک های چوبی.این شب های آخر
تقریبا تا یک و دو نصفه شب هم کار میکردیم، بعضی موقع ها هم تا نماز صبح.اما وقتی
کار تموم شد و کفشداری رو نصب و پیاده سازی کردیم تمام خستگی هامون به یکباره
یادمون رفت...
تو جلسه خادمین نوجوون وقتی اسم بچه ها رو برای بخش های مختلف مینوشتم ، هیچ کس حاضر
نبود اسمش رو توی کفشداری بنویسه. بهشون گفتم بچه ها من مطمئنم کفشداری که راه
بیفته همتون برای کار کردن توش سر و دست میشکنید و همون هم شد.شبهای مراسم
شرمندمون میکردن بس که اصرار و التماس میکردن که آقا بزارین ما تو کفشداری باشیم.مجبور شدیم برای کار کردن توی کفشداری شرط بزاریم که البته
خیلی هم ایده خوبی یود.هر شب تقریبا ده تا دوازده نفر توی
کفشداری فعالیت میکردن که اون هم نوبت بندی و شیفت بندی شده بود.چند نفر از بزرگتر
ها هم درخواست داده بودند که ما هم میخواهیم توی کفشداری کار کنیم ، کفش تحویل
بگیریم ، یا واکس بزنیم ولی ما درخواست ها رو با یک عرض عذر رد میکردیم و متذکر
میشدیم که اینجا مخصوص خادمین نوجوونه...


(دیگه شبهای آخر حریف بزرگتر های جلسه نشدیم که نیاند تو کفشداری !)



از
شب دوم تازه داشت مکافات های کار خودشو نشون میداد ، شماره ها با هم جا به جا میشد
، کفش اشتباهی میدادن ، واکس اشتباه میزدن ، کفش